Good girl

Roman

*مانعی به اسم سکوت*قسمت دوم

...


با همه احوالپرسی کرد سرش را برای لحظه ای به سمت یخچال ها چرخاند که متوجه سایه ای در میان آن ها شد

به آن سمت رفت و قامت بلند ارسطو را دید

ارسطو مهارت خاصی در پخت غذاهای محلی داشت ، همه نوع غذای محلی را بلد بود از شمال تا جنوب از شرق تا غرب ، چهره اش هم به جنوبی ها شباهت داشت

به کلام آمد و گفت:

_ ارسطو اینجا چیکار میکنی؟

گفت:

_ دارم طعم یه غذای جدید محلی رو میچشم

ابروهایش بالا پرید و گفت:

_ تو مغزت طعم غذا رو میچشی؟!

ارسطو پاسخ داد

_ آره دیگه، توضیحش سخته حالا برو میخوام بقیشو بچشم

او هنوز موضوع را درک نکرده بود ولی به اجبار از ارسطو دور شد ، به کنار میزی رفت که تعدادی ظرف غذا روی آن قرار داده شده بود

کنار ظرف ها شماره ی میزش را نوشته بودند

ظرف ها را برداشت و روی چرخ مخصوصش قرار داد

از آشپزخانه خارج شد و به سمت میز شماره ی هشت رفت

دو مرد میانسال در دو طرف میز نشسته بودند مشغول صحبت بودند ، با لبخند به سمتشان رفت بعد از سلام و خوش آمد گویی ظرف هارا روی میز گذاشت و سوال همیشگی را پرسید

_ امری ندارید ؟

یکی ار آن مرد ها که موهای جوگندمی داشت ، گفت:

_ نه خیلی ممنون

لبخندی زد و چرخ را حرکت داد


***


از جلوی پنجره کنار رفت و سیگارش را در جا سیگاری شیشه ای خاموش کرد

روی صندلی نشست و به سقف خیره شد

صدای در زدن را شنید

با صدای گرفته ای گفت:

_ بیا تو

ثانیه ای بعد دستگیره در پایین کشیده شد و دَر گردویی رنگ باز شد

خدمتکار جوان سینی به دست وارد شد و گفت:

_آقا براتون قهوه آوردم

با بی حالی گفت:

_نمیخورم

خدمتکار گفت:

_بله آقا

دقیقه ای بعد از اتاق خارج شد و در را بست

غرق در افکار خروشانش شد

شعری زمزمه کرد

<< من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف میزنم

اگر به خانه من آمدی برای من

ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه

که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم>>

پوزخندی زد و چشمانش را بست


***


بعد از یک روز کاری ، خسته به خانه برگشت

مادرش خواب بود و پدرش در خانه نبود ، به اتاقش رفت و جایش را روی زمین انداخت و خوابید.

صبح روز بعد ، سرحال به مغازه رفت ، باز هم با همان لبخند زیبایش با مردم رفتار میکرد

آن روز هم تمام شد


***


پاکت سیگارش را تکان داد ، خالی شد بود

برای خودش متاسف شد ، مصرف یک پاکت سیگار در چهار ساعت برای او که لب به سیگار نمیزد اتفاقی سنگین بود .

از جایش برخواست به سمت کشوی سیگار هایش رفت ، پاکت جدیدی بیرون کشید و همانجا نشست

سیگارش را روشن کرد و کنج لبش گذاشت

پُک های عمیقی میزد ، پُک هایی که عمق ریه هایش را میسوزاند

شعری خواند

<< ماه بالای سر آبادی است

اهل آبادی در خواب است

باغ همسایه چراغش روشن،

من چراغم خاموش

یاد من باشد تنها هستم

ماه بالای سر تنهایی است>>

حرف دلش را گفته بود ، یاد من باشد تنها هستم.


***


حدود دو ماه از شروع کارش در مغازه علی میگذشت

آن روز صبح تصمیم داشت تیپ مناسبی بزند

حیکل خوبی داشت آن را هم مدیونه وزنه های قدیمی پدرش بود

از کمدش یک پیرهن مردانه مشکی و شلوار کتان مشکی بیرون آورد و پوشید، موهایش بلند شده بود البته نه آنقدر که بشود دستی داخلش کشید ولی قیافه اش کاملا تغییر کرده بود

لباس هایش را پوشید و عطرش را زد و از اتاق بیرون رفت

به عادت همیشگی گونه پر چروک بانو را بوسید و سوار بر موتورش شد ، دقایقی بعد به پاساژ رسید موتور را بر درختی قفل زد و به مغازه روبه رویی سپرد که مواظب موتور باشد...









اینم از قسمت دوم رمان

امیدوارم خوب شده باشه

نظر یادتون نره

ممنون.

*مانعی به اسم سکوت *قسمت اول

به نام خدا

<< آدم ها اتفاق ساده ای نیستند گاهی می آیند و میروند اما در رفتن هایشان راز هایی نهفته است که شاید سالیان سال فاش نشود ولی در آمدنشان شاید تقدیر یا سرنوشت مقصر است که زمان هم راز هارا فاش میکند و هم سرنوشت را متغیر...>>



روی صندلی چرم مشکی رنگش جا به جا شد و خودکار آبی را درون دستانش چرخاند ، مردد بود برای بازگویی حرف های گذشته ، کلمات را درون ذهنش ترتیب داد و شروع کرد به نوشتن ، با خط خوش و وسواس فراوان قلم را روی کاغذ تکان میداد عقربه ها به تکرار همیشگی میچرخیدند او برایش مهم نبود چندین کاغذ را مچاله کرد و نفس عمیقی کشید زیر لب زمزمه کرد 

<< دنگ دنگ ،ساعت گیج زمان در شب عمر میزند پی در پی زنگ زهر این فکر که این دم گذر است میشود نقش به دیوار رگ هستی من ..لحظه ها میگذرد آنچه بگذشت نمی آید باز قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز>>

آرام شد لبخند تلخی بر روی لبش خانه کرد دیگر تنها بود تنهای تنها در این مدت فقط اشعار شاعران آرومش میکرد از جایش برخاست به کنار پنجره بزرگ اتاقش رفت سیگاری از جیب شلوار خاکستری رنگش بیرون آورد روی لبش گذاشت و با فندک روشنش کرد پک عمیقی زد و دودش را به فضای خفقان آور خانه پرتاب کرد ، شهر زیر پایش را دید زد روزی در ته این شهر زندگی میکرد اما حال در بهترین نقطه از آن سکونت میکند ، ذهنش او را وادار به برگشت کرد ، برگشتن به پنج سال قبل روزی که .....

در رستوران مشغول کار بود تلفن همراه ساده اش زنگ خورد به بیرون رفت و تماس را برقرار کرد

_جونم؟

_ سلام پســــــر

_ به به چطوری داش علی؟

_فدامدا تو خوبی؟

_ قربونت چخبرا؟

_سلامتی داداش راستش بهت زنگ زدم بگم یه آدم قابل اعتماد و بامرام سراغ داری؟

_برای چی میخوای؟

_برای مغازم فروشنده لازم شدم گفتم بهت بگم شاید سراغ داشته باشی

_داداش خودم هستم

_مگه تو رستوران کار نمیکنی؟

_آره اما خب خودت که بهتر میدونی حقوق اینجا کفاف زندگیمونو نمیده دنبال یه کار نیمه وقت بودم که خدا تورو رسوند

_باشه داداش اصلا کی بهتر از تو ، فردا ساعت 9 اینجا باش منتظرتم

_دستت طلا بامرام

_نوکرتم

_چاکریم

_پس فعلا خدافظ

_ خدافظ

آن روز هم گذشت ، صبح از خواب شیرینش بیدار شد و به سمت دستشویی رفت بعد از آن به آشپزخانه رفت و گونه ی بانو را بوسید بانو مادرش بود مادر زحمت کش شمالی که با سن زیادش هنوز هم پشت آن دار قالی می نشست و نخ هارا به هم گره میزد

صبحانه ای مختصر خورد به اتاقش رفت تیشرت آبی رنگی را بیرون کشید به همرا شلوار مشکی کتان ، لباس هایش را پوشید سر بی مویش را لمس کرد و در دل گفت: مو هم نداریم شونش کنیم ، کمی عطر به خودش زد و به بیرون رفت

طبق قرارشان سر ساعت دم در مغازه بود به داخل مغازه رفت و علی را پشت میز کوچکی دید به سمتش قدم برداشت ، دستش را روی شونه اش گذاشت ، علی با ترس بالا پرید با چشمان گرد شده نگاهش کرد

_ سلام داداش

علی بعد از چند ثانیه موضوع را درک کرد و با خوش رویی جواب او را داد بعد از احوالپرسی علی حقوق و مزایای او را توضیح داد و بعد او را با تک تک بچه های آنجا آشنا کرد ، شرایط سخت بود اما وقتی به آینده اش فکر کرد امیدوار شد

مشتری ها پی در پی به مغازه می آمدند و او با خوش اخلاقی اجناس را بر طبق میلشان به آن ها نشان میداد.

ساعت کاری این شغل هم به اتمام رسید از همه خداحافظی کرد و سوار موتورش شد نیم ساعت بعد به رستوران رسید به اتاق مخصوص تعویض لباس رفت ، تیشرت و شلوارش را با یک پیرهن مردانه سفید و شلوار مشکی تعویض کرد و پیش بند سفید را به دور کمرش بست و از اتاق خارج شد به سمت آشپزخانه رفت تا سفارش هارا بر دارد ، در قرمز را باز کرد اولین نفری که او را دید سعید خان بود ، کبابزن حرفه ای این رستوران ، کباب هایش معرکه بود وقتی تیکه ای از آن را در دهان میگذاشتی طعمش تا سال های سال به خاطرت میماند با او احوالپرسی کرد نفر بعد شاهین بود او نابغه ای در دسر بود طعم هارا مانند اعضای خانواده اش میشناخت ، دسر هایی را درست میکرد که طعمش حیرت انگیز بود...









دوستای خوشگلم اولین قسمت از رمانو خوندین امیدوارم خوشتون بیاد ، حتما نظر بدید

پارت های بعدی رو هم روزای دیگه میزارم

ممنون.

خلاصه رمان

به نام خدا


سلام بر همه ی دوستای گلم 

به لطف خدا و همراهی شما خوشگلا میخوام رمان رو شروع کنم

امیدوارم خوشتون بیاد، نظرررررررررررر بدیددددددد اگر رمان بد بود ، جالب نبود حتما بگید

توضیحاتی رو راجب رمان به خدمتتون برسونم؛

رمانم کل کلی و شاد پر جنب و جوش نیست موضوع عاشقانس و غمگین ،آخرشم نمیگم خودتون بخونید:)

خلاصه: شاید عـــــــشق پایــان خوب نداشته باشــد ، در زندگی هر چیزی امـکان پذیر هست اما در این میان چهار چیز مانع روال عادی زندگی میشود (عشــــــق، خیانـــــــــت ، انتـــقام ، مـــــــرگـ)...

اما سکوت هم مانعی است بر عشق ، مانعی که شاید ویرانگر باشد...






نظر یادتون نره...

خوش امدید

ســــــــــــــــــــــلام و درود بر خوشگلایی که اومدن به وبلاگـ من

خوش امدیــد 
قبل از هرچیزی واجبه که راجب وبلاگم توضیح بدم
مطلب هایی که من پست میکنم رمان های خودمه ، بدون هیچ گونه کپی از دیگر نویسندگان..
اما یک نکته ی دیگه 
لطفا قبل از هرگونه کپی از هر مطلب و پستی به خصوص پست های رمان با خودم هماهنگ کنید 
نظر اصلا یادتون نره 
به شدت نیازمند نظراتتونم 
خیلییییی خیلییییی ممنونم :)
۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan