...
زمانی که به پاساژ وارد شد نفراتی او را خیره نگاه میکردند، تعجب کرد نگاهی به لباس هایش انداخت مشکلی نداشت ، دستی به سرش کشید آن هم مورد مشکوکی نداشت ، با خودش گفت ( مگه من چه شکلی شدم که اینا اینطوری نگام میکنن؟ نکنه دُم در آوردم یا شایدم شاخ؟!)
از تفکرات مضحکش متاسف شد و سری تکان داد ، وقتی وارد مغازه شد فروشنده های آنجا هم خیره نگاهش میکردند
بعد از دقیقه ای او هم مشغول کار شد که آرمین ( یکی از فروشنده های مغازه ) به کنارش آمد و گفت:
_صدرا خوشتیپ بودی رو نمیکردی
سری تکان داد و گفت:
_والا از وقتی که اومدم تو پاساژ ملت خیره نگام میکنن ، من یه تیپ ساده زدم خیلی خیلی شیک که لباس نپوشیدم
آرمین با خنده گفت:
_ داداش پرتی مثله اینکه، خودتو تو آینه ببین، تیپ مشکی معرکت میکنه مخصوصا الان که موهات کوتاس، بد جور دختر کش شدی
با کف دستش به سینه آرمین زد و گفت:
_ بابا ولمون کن ، ایستگاه گرفتی؟
_ ایستگاه چیه داداش ، جدی گفتم
شانه هایش را بالا انداخت و به سمت مشتری دیگری رفت
کم کم مغازه خلوت شد و ساعت کاریش به پایان رسید
از بچه ها خداحافظی کرد ، سوار موتورش شد
روشنش کرد در همان حین تلفنش به صدا درآمد ، از جیبش در آورد و کنار گوشش برد
_ بله بفرمایید
صدای پشت خط آشنا بود کمی فکر کرد تا اینکه مغزش جرقه ای زد
_ به به آق صدرا
_ زنگ زدی خُزعبلات تحویلم بدی؟
_ نه بابا ، فقط زنگیدم یه چیزیو بهت یادآوری کنم
_ بگو میشنوم
_ داری میری مواظب کشته مرده هات باش
با صدای بلند داد زد
_ آرمــــــــــــــــــین میکشمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
آرمین با خنده گفت:
_ جووووووووووووون منتظرم
میخواست جواب درست و حسابی بهش بدهد که صدای بوق ممتد در گوشی پیچید
سری تکان داد به سمت رستوران حرکت کرد
***
آخرین سیگارش را هم روی دیگر سیگار ها خاموش کرد
آهی کشید از جایش برخواست ، لباس هایش را با یک تیشرت زرشکی و شلوار مشکی تعویض کرد ، سوییچ ماشینش را برداشت و بدون توجه به کسی از خانه خارج شد
در پارکینگ را با ریموت باز کرد و به پدال گاز فشار وارد کرد
بی هدف در خیابان ها میچرخید
به مردمان پر تحرک نگاه میکرد ، هر کدام به طرفی میرفتند و مشغول کاری بودند ، دلش کمی شادی میخواست اما باز هم مثل همیشه احساس دلش را با فریاد خفه ای کشت ، ماشین را کنار خیابان نگه داشت و سرش را روی فرمان گذاشت
***
موتورش را جلوی رستوران به میله ای آهنی زنجیر زد و داخل رستوران شد ، صندوق دار رستوران مردی با کمالات و با ادب بود که با دیدن او از جایش برخواست و گفت:
_سلام آقا صدرا خوبی؟
او با دیدنش دستش را روی سینه گذاشت و خم شد و گفت:
_سلام بر خجسته جان
به حالت اولیه برگشت و با لبخند خجسته رو به رو شد
_ چطوری برادر؟
_ سلامت باشی برادر خدارو شکر خوبم، خوشتیپ کردی
بعد چشمکی زد و با چشمان شیطونی به او خیره شد و گفت:
_ خبریه؟
دستش را روی سرش کشید و گفت:
_نه بابا خبری نیست
خجسته قهقه ای زد و گفت:
_ بــــــــــــرو خودتو سیاه کن بچه
با قیافه ی مظلومی گفت:
_ به جون خودم چیزی نیست
خجسته تک خنده ای کرد و گفت:
_به امید خدا میشه
با لبخند از خجسته دور شد و در دلش آرزو کرد کسی دیگر این موضوع را نگوید
وارد اتاق تعویض لباس شد و لباس هایش را با فرم رستوران عوض کرد
قسمت سه هم تموم شد
امیدوارم خوشتون بیاد
نظر بدید
ممنون.