...
به آشپزخانه رفت سلام بلندی سر داد
غذاها را روی چرخ مخصوصش قرار داد و به سمت سالن اصلی حرکت کرد، سفارش ها برای میز چهار بود به سمت میز رفت که همان دو مرد میانسال و خوش پوش قبلی را دید
پیش آن ها رسید و بعد از سلام و خوش آمدگویی غذاها را روی میز قرار داد و سوال همیشگی را پرسید
_ امری ندارید قربان؟
مردی که موهای جوگندمی داشت گفت:
_ والا یه چند تا سوال داشتم از خدمتتون البته اگر مزاحم کارتون نیستم
قامتش را صاف کرد و گفت:
_در خدمتم
همان مرد ادامه داد
_ من اسدی هستم نویسنده و همکارم جناب محمودی کارگردان
_ خوشبختم آقایون ، منم صدرا مطیعی هستم ، کمکی از دستم بر میاد؟
محمودی ادامه داد
_ یه چند تا سوال داشتیم ازتون
_ بفرمایید
اسدی گفت:
_ چند سالته؟
_23
_ متاهل هستی؟
با لبخند گفت:
_ خیر ، مجردم
_ تحصیلاتتون در چه حدیه؟
_ دیپلم دارم
اسدی رو به محمودی گفت:
_ شرایط مطلوبه ، بگم؟
با تایید محمودی گفت:
_ ببین پسرم ، ما در حال حاضر تو مقدمات ساخت یه فیلم سینمایی هستیم و نیاز به یک جوان خوش سیما و خوش چهره داریم که تازه کار باشه و از وقتی که شما رو دیدیم به نظرمون برای نقش انتخابی درجه یکی ، حالا اگر مایلی برای همکاری با ما یه روزی رو مشخص کنیم برای صحبت های بیشتر و بستن قرارداد
با تعجب و هیجان گفت:
_ خب راستش من نمیدونم چی بگم ، پیشنهاد یهویی بود اما من هیچی از بازیگری و فیلم و سریال نمیدونم ، فکر میکنم اصلا توش موفق نشم!
محمودی گفت:
_ خب این اصلا ایرادی نداره به وقتش همه موارد رو یاد میگیری
اسدی که چهره پریشانش را دید کارتی را از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتش گرفت
_ این کارت منه ، هر وقت تصمیمت قطعی شد زنگ بزن ، اما بدون من مطمعنم تو استعدادشو داری و در آینده یکی از بهترین ها میشی
کارت سفید رنگ اسدی را گرفت و با تشکر کوچکی از آن ها دور شد
باورش نمیشد همچین پیشنهادی به او شود ، قلبش محکم می تپید جریان خون در بدنش سریع شده بود و هیجان مازادی در بدنش جنب و جوش میکرد
ساعت کاری تمام شد و او با خوشحالی فراوان به خانه رفت ، چهل دقیقه ی بعد به خانه رسید مثل همیشه پدر و مادرش خواب بودند ، به اتاقش رفت بعد از تعویض لباس به خواب عمیقی فرو رفت
***
در دنیای خودش سِیر میکرد که تقه ای به شیشه اتومبیلش خورد
سرش را بلند کرد، پلیس راهنمایی و رانندگی را با لباس فرم سفید و درجه سروانی دید
شیشه را پایین داد و گفت:
_ سلام جناب سروان
سروان با چهره ی جدی گفت:
_ سلام ، مدارک لطفا
مدارک را از داشبرد بیرون کشید و به سروان داد
سروان مدارک را چِک کرد و گفت:
_تابلوی توقف ممنوع رو ندیدید؟
نگاهی به تابلو کنار خیابان انداخت و گفت:
_ خیر ندیدم، حالم خوب نبود به اجبار اینجا ایستادم
سروان گفت:
_ اگر حالتون مساعد شده حرکت کنید
مدارک را تحویل داد
خسته نباشیدی گفت و شیشه را بالا کشید
ثانیه ای بعد حرکت کرد
نظر یادتون نره
ممنون.