Good girl

Roman

خوش امدید

ســــــــــــــــــــــلام و درود بر خوشگلایی که اومدن به وبلاگـ من

خوش امدیــد 
قبل از هرچیزی واجبه که راجب وبلاگم توضیح بدم
مطلب هایی که من پست میکنم رمان های خودمه ، بدون هیچ گونه کپی از دیگر نویسندگان..
اما یک نکته ی دیگه 
لطفا قبل از هرگونه کپی از هر مطلب و پستی به خصوص پست های رمان با خودم هماهنگ کنید 
نظر اصلا یادتون نره 
به شدت نیازمند نظراتتونم 
خیلییییی خیلییییی ممنونم :)

نظرسنجی:/

سلامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به همگی



نظرتون راجب یه رمان طنز چیه؟


خب منظورم اینه که این رمانی که دارم مینویسمو با یه رمان طنز عوض کنم ، یا اصن رمان ننویسم؟

گزینه بندی میکنم که راحت تر جواب بدید

گزینه الف) رمان طنز

گزینه ب) ادامه رمان مانعی به اسم سکوت

گزینه ج) کلا هیچی ننویسم


البته میدونم که بازدید کننده ثابت ندارم ولی به طور کلی اینو پست کردم

مچکرم .


خوشگلای عمو:)

میدونید چیه؟!

کم کم دارم به این نتیجه میرسم علاف شدم منظورم از علاف شدن ینی علافـــــــــــــــــــــــــ شدن واقعیه


هی من پست میزارم دوباره هــی من پست میزارم و دوباره من هــــــــی پست میزارم

امـــــــــــــــــــــــــــــا

هیشکی نظر نمیده

باباااااااا باور کنید نه واستون کنتر میندازه نه پولیه یه نظره دیگه

خب بگید این رمانی که من میزارم خوبه ، بده ، افتزاحه ، قابل قبوله ، در حد انتظاره ...


حداقل بگید ادامه بدم یا نه؟




منتظرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر انتقاداتتون هسدم .

مچکرمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خوشگلای عمو:)

*مانعی به اسم سکوت*قسمت ششم

...


دیوونه ای نثار آرمین کرد و مشغول کار شد ، آن روز هم گذشت اما نگاه های توسکا را به ذهنش سپرد


***


کشوی پاتختی مشکی اش را باز کرد ، قرص آرامبخشی خورد، لباس هایش را با لباس راحتی تعویض کرد روی تخت دراز کشید ، صلواتی خواند به خواب رفت.

توسکا بود اینبار با دستانی بسته به درختی تنومند گریه میکرد ، فریاد میزد

باز هم اسم آن لعنتی را صدا میکرد ، به سمتش رفت کُلت طلایی خود را روی شقیقه توسکا گرفت و گفت:

_ بازم عذابم دادی ، خیلی نامردی توسکا ، میخام هر چی زود تر وجود خرابت از رو زمین برداشته بشه

با گریه گفت:

_ منو نکش خواهش میکنم ازت

_ تو زندگیه منو به لجن کشیدی ،همون بهتر که بمیری

بعد هم صدای شلیک گلوله ..

از خواب پرید

کل بدنش را عرق سرد گرفته بود، دست هایش میلرزید، تصاویر لحظه ای پیش جلوی چشمش آمد ، توسکا، دست های بسته اش ، گریه ها ، کلت طلایی ...

بغضش شکست مردانه گریه کرد بی صدا اما پر فریاد ، بی صدا اما پر از غصه ، بی صدا اما پر از تنهایی ، دست هایش را جلوی چشمانش گرفت و گریه کرد.


***


روز ها میگذشتند و حضور توسکا هم در مغازه پر رنگ تر شده بود و به هر طریقی که میتوانست خود را نزدیکش میکرد و نتیجه ی همه ی این تلاش ها رشد احساس غریبی در وجودش بود

شماره ای در بین هر دو  رَد و بَدل شد ،و از آن به بعد علاوه بر دیدار هر روزشان تلفنی هم در ارتباط بودند

این ارتباط را همه فهمیده بودند ، آرمین به او تیکه می انداخت و علی هم بی تفاوت به رفتار های خواهرش به کار خودش رسیدگی میکرد.

با صدای تلفن از خواب بیدار شد با چشمانی بسته گوشی خود را پیدا کرد، یک چشمی به مخاطب نگاه کرد ، با خواندن اسمش لبخند عمیقی روی صورتش نقش بست

تماس را برقرار کرد

_ جونم؟

_ سلام عشقم خواب بودی ؟

_ سلام خانمی، نه دیگه عزیزم باید بیدار میشدم ، خوبی؟

_مرسی صدرا جونم تو چطوری؟

_منم خوبم کجایی؟

_خونه

_ مگه مغازه نرفتی خانمی؟

_ نه حوصلشو ندارم ، میگما بریم بیرون؟

_ کجا مثلا؟

_ نمیدونم هر جایی که تو بگی

_خب بریم بام ، خوبه؟

_عالیهههههههه عشقم

_ پس ساعت پنج دم خونتونم

_ هورااااااااااااااااااااااااا منتظرم

_ مواظب خودت باش خانمم

_ تو هم همینطور ، فعلا بای

_ خدافظ

گوشی را قطع کرد و چهره ی معصوم و زیبای توسکا را تصور کرد ، لبخندی به رویش زد و از جایش برخاست

( ساعت پنج بعد از ظهر)

نگاهی به خودش انداخت ، لباس هایش با موتورش سِت بود ، تی شرت و شلوار و ساعت و کفش مشکی ، موتورش هم مشکی بود

دستی بر سرش کشید موهایش را دو هفته قبل با ماشین زده بود الان هم فقط یک سانت رشد کرده بود ، ته ریشی داشت که جذابش میکرد

به توسکا پیامی فرستاد و بعد از دو دقیقه توسکا مقابل درب ظاهر شد ، مانتوی لیمویی با شال و شلوار سفید کفش پاشه بلند لیمویی با کیف ستش ، آرایش معمولی کرده بود

با لبخند به سمتش آمد و با لوندی گفت:

_ سلام عزیزم

_ به به توسی خانم چطوری

توسکا اخم کوچکی کرد و گفت:

_بهم نگو توسی

_چرا فدات شم؟

_با لحن کشداری گفت:

_خب دوسش ندارم دیگه

_ چشم جیگرم دیگه نمیگم، حالا سوار شو بریم


***


هر شب کابوس هایش مرگ توسکا بود ، مرگ هایی با تنوع زیاد یکبار سقوط به دره ای تاریک ، بار دیگر غرق شدنش در دریا ، خفه شدنش ، کابوسی که اکثر اوقات میدید مرگش با یک کلت طلایی بود .

انقدر اشک خرجش کرده بود که که حالی برای نفس کشیدن نداشت ، به خواب رفت اینبار کابوس ندید برای اولین بار در این مدت بود که خوابی فاقد از هرگونه کابوس را تجربه میکرد











ینی من کشته مرده ی این اهمیتتونم

دیگه پشیمون شدم از اینکه پست رمانی بزارم

ولی بازم میگم نظر بدید

ممنون.



*مانعی به اسم سکوت* قسمت پنجم

...


تمام عقده اش را روی پدال خالی کرد ، با سرعت سرسام آورش در اتوبان در میان ماشین ها لایی میکشید و فریاد میزد

فریاد میزد و گریه میکرد برای غصه های زندگی ، گریه میکرد برای تنهایی هایش

بعد از نیم ساعت به خانه رسید ریموت را زد و ماشین را داخل پارکینگ پارک کرد

با شانه های خمیده وارد خانه شد و مستقیم به اتاقش رفت در را بست و قفل کرد


***


صبح با نهایت خرمی و انرژی مثبت از خواب بیدار شد

صبحانه اش را خورد و از بانو تشکری کرد و به اتاقش رفت ، در کمدش را باز کرد شلوار قهوه ای سوخته و تی شرت مشکی که در سینه سمت راستش عکس جغدی دوخته شده بود را بیرون کشید ، لباس هایش را بر تن کرد و عطر همیشگی اش را به زیر گلو و مچ دستش زد ، کفش هایش را پوشید و سوار موتورش شد

بعد از دقایق نسبتا طولانی به پاساژ رسید ، موتورش را قفل کرد به سمت مغازه حرکت کرد

از دَر که وارد شد صدای خنده های بلندی از پشت رگال ها میامد

به سوی صداها رفت

بچه ها را دید به همراه علی و دختری که شباهت کمی به علی داشت

به همه سلام کرد که علی گفت:

_ ایشونم یکی از بهترین بچه های اینجا

همان دختر از جایش بلند شد و دستش را به سمتش گرفت و گفت:

_ توسکا هستم خواهر علی

دستش را آرام فشرد و گفت:

_ منم صدرا هستم خوشبختم

_ و همچنین

دستش را رها کرد با لبخندی از جمعشان دور شد

نگاه های خیره ی توسکا معذبش میکرد ، ولی وقتی نگاهش را غافل گیر میکرد نمیتوانست دست از آن دو چشم قهوه ای گیرا بکشد

چشمان قهوه ای او با صورت گندمی اش عجیب همخوانی داشت و مو های طلایی اش زیباییش را چندین برابر میکرد

دختر لاغر اندامی بود و قدش هم به سرشانه های علی میرسید

در افکارش سرگردان بود که دستی به پشتش خورد

سرش را به سمت راست چرخاند که آرمین را دید

آرمین خنده ای کرد و گفت:

_ باز که تیپ خفن زدی

نچی کرد و گفت:

_باز شروع کردی آرمین؟

آرمین بلند تر خندید و گفت:

_ نه بابا شروع چیه، ولی لیست آنلاین کشته مرده هات دستمه خواستی گزارش بدم

برایش جالب شد و گفت:

_ عععع چه جالب بگو ببینم کیا هستن کشته مرده هام

_ اولیش همین خواهر علی ، داره با نگاهش میخورتت

_ اینو خودمم فهمیدم بقیه رو بگو

_ مغازه بغلی همون دختره سارا،( خندید و ادامه داد) آمارتو ازم گرفت

با صدای تقریبا بلندی خندید و گفت:

_ چی گفت؟

_ حالا بماند

_ ععععععععع نشد دیگه خب بگو

_ گفته نگم منم که آدم راز دار

_وللش بقیه رو بگو

_ طبقه پایین پلاک 103 دو تا دختر کار میکنن اونجا اونیکه پوست سفیدی داره بد جور شیفتت شده ، اصلا عاشقته

قهقه ای زد و بریده بریده گفت:

_وای خیلی باحالی آرمین

آرمین با تعجب گفت:

_جوک نگفتم که میخندی باور نداری برو از خودشون بپرس

_ میشه بگی برم چی بگم، مثلا بگم سلام خانم شما عاشق منی ؟یا به من علاقه مندی ؟ خانم شما شیفته ی من هستی؟

آرمین شانه ای بالا انداخت و گفت:

_ نمیدونم والا ولی اینایی که هم گفتی سوالات خوبیه اما اون 103 بد جور جیگره

_اه بمیر آرمین ، به نظرت من اهل این کارام؟

_ نیستی من هستم

_ بی خود میکنی

_ اتفاقا با خود میکنم داداشم









خوشگلا نطر بدید

ممنون.

*مانعی به اسم سکوت*قسمت چهارم

...


به آشپزخانه رفت سلام بلندی سر داد

غذاها را روی چرخ مخصوصش قرار داد و به سمت سالن اصلی حرکت کرد، سفارش ها برای میز چهار بود به سمت میز رفت که همان دو مرد میانسال و خوش پوش قبلی را دید

پیش آن ها رسید و بعد از سلام و خوش آمدگویی غذاها را روی میز قرار داد و سوال همیشگی را پرسید

_ امری ندارید قربان؟

مردی که موهای جوگندمی داشت گفت:

_ والا یه چند تا سوال داشتم از خدمتتون البته اگر مزاحم کارتون نیستم

قامتش را صاف کرد و گفت:

_در خدمتم

همان مرد ادامه داد

_ من اسدی هستم نویسنده و همکارم جناب محمودی کارگردان

_ خوشبختم آقایون ، منم صدرا مطیعی هستم ، کمکی از دستم بر میاد؟

محمودی ادامه داد

_ یه چند تا سوال داشتیم ازتون

_ بفرمایید

اسدی گفت:

_ چند سالته؟

_23

_ متاهل هستی؟

با لبخند گفت:

_ خیر ، مجردم

_ تحصیلاتتون در چه حدیه؟

_ دیپلم دارم

اسدی رو به محمودی گفت:

_ شرایط مطلوبه ، بگم؟

با تایید محمودی گفت:

_ ببین پسرم ، ما در حال حاضر تو مقدمات ساخت یه فیلم سینمایی هستیم و نیاز به یک جوان خوش سیما و خوش چهره داریم که تازه کار باشه و از وقتی که شما رو دیدیم به نظرمون برای نقش انتخابی درجه یکی ، حالا  اگر مایلی برای همکاری با ما یه روزی رو مشخص کنیم برای صحبت های بیشتر و بستن قرارداد

با تعجب و هیجان گفت:

_ خب راستش من نمیدونم چی بگم ، پیشنهاد یهویی بود اما من هیچی از بازیگری و فیلم و سریال نمیدونم ، فکر میکنم اصلا توش موفق نشم!

محمودی گفت:

_ خب این اصلا ایرادی نداره به وقتش همه موارد رو یاد میگیری

اسدی که چهره پریشانش را دید کارتی را از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتش گرفت

_ این کارت منه ، هر وقت تصمیمت قطعی شد زنگ بزن ، اما بدون من مطمعنم تو استعدادشو داری و در آینده یکی از بهترین ها میشی

کارت سفید رنگ اسدی را گرفت و با تشکر کوچکی از آن ها دور شد

باورش نمیشد همچین پیشنهادی به او شود ، قلبش محکم می تپید جریان خون در بدنش سریع شده بود و هیجان مازادی در بدنش جنب و جوش میکرد

ساعت کاری تمام شد و او با خوشحالی فراوان به خانه رفت ، چهل دقیقه ی بعد به خانه رسید مثل همیشه پدر و مادرش خواب بودند ، به اتاقش رفت بعد از تعویض لباس به خواب عمیقی فرو رفت


***


در دنیای خودش سِیر میکرد که تقه ای به شیشه اتومبیلش خورد

سرش را بلند کرد، پلیس راهنمایی و رانندگی را با لباس فرم سفید و درجه سروانی دید

شیشه را پایین داد و گفت:

_ سلام جناب سروان

سروان با چهره ی جدی گفت:

_ سلام ، مدارک لطفا

مدارک را از داشبرد بیرون کشید و به سروان داد

سروان مدارک را چِک کرد و گفت:

_تابلوی توقف ممنوع رو ندیدید؟

نگاهی به تابلو کنار خیابان انداخت و گفت:

_ خیر ندیدم، حالم خوب نبود به اجبار اینجا ایستادم

سروان گفت:

_ اگر حالتون مساعد شده حرکت کنید

مدارک را تحویل داد

خسته نباشیدی گفت و شیشه را بالا کشید

ثانیه ای بعد حرکت کرد












نظر یادتون نره

ممنون.

*مانعی به اسم سکوت*قسمت سوم


...


زمانی که به پاساژ وارد شد نفراتی او را خیره نگاه میکردند، تعجب کرد نگاهی به لباس هایش انداخت مشکلی نداشت ، دستی به سرش کشید آن هم مورد مشکوکی نداشت ، با خودش گفت ( مگه من چه شکلی شدم که اینا اینطوری نگام میکنن؟ نکنه دُم در آوردم یا شایدم شاخ؟!)

از تفکرات مضحکش متاسف شد و سری تکان داد ، وقتی وارد مغازه شد فروشنده های آنجا هم خیره نگاهش میکردند

بعد از دقیقه ای او هم مشغول کار شد که آرمین ( یکی از فروشنده های مغازه ) به کنارش آمد و گفت:

_صدرا خوشتیپ بودی رو نمیکردی

سری تکان داد و گفت:

_والا از وقتی که اومدم تو پاساژ ملت خیره نگام میکنن ، من یه تیپ ساده زدم خیلی خیلی شیک که لباس نپوشیدم

آرمین با خنده گفت:

_ داداش پرتی مثله اینکه، خودتو تو آینه ببین، تیپ مشکی معرکت میکنه مخصوصا الان که موهات کوتاس، بد جور دختر کش شدی

با کف دستش به سینه آرمین زد و گفت:

_ بابا ولمون کن ، ایستگاه گرفتی؟

_ ایستگاه چیه داداش ، جدی گفتم

شانه هایش را بالا انداخت و به سمت مشتری دیگری رفت

کم کم مغازه خلوت شد و ساعت کاریش به پایان رسید

از بچه ها خداحافظی کرد ، سوار موتورش شد

روشنش کرد در همان حین تلفنش به صدا درآمد ، از جیبش در آورد و کنار گوشش برد

_ بله بفرمایید

صدای پشت خط آشنا بود کمی فکر کرد تا اینکه مغزش جرقه ای زد

_ به به آق صدرا

_ زنگ زدی خُزعبلات تحویلم بدی؟

_ نه بابا ، فقط زنگیدم یه چیزیو بهت یادآوری کنم

_ بگو میشنوم

_ داری میری مواظب کشته مرده هات باش

با صدای بلند داد زد

_ آرمــــــــــــــــــین میکشمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

آرمین با خنده گفت:

_ جووووووووووووون منتظرم

میخواست جواب درست و حسابی بهش بدهد که صدای بوق ممتد در گوشی پیچید

سری تکان داد به سمت رستوران حرکت کرد


***


آخرین سیگارش را هم روی دیگر سیگار ها خاموش کرد

آهی کشید از جایش برخواست ، لباس هایش را با یک تیشرت زرشکی و شلوار مشکی تعویض کرد ، سوییچ ماشینش را برداشت و بدون توجه به کسی از خانه خارج شد

در پارکینگ را با ریموت باز کرد و به پدال گاز فشار وارد کرد

بی هدف در خیابان ها میچرخید

به مردمان پر تحرک نگاه میکرد ، هر کدام به طرفی میرفتند و مشغول کاری بودند ، دلش کمی شادی میخواست اما باز هم مثل همیشه احساس دلش را با فریاد خفه ای کشت ، ماشین را کنار خیابان نگه داشت و سرش را روی فرمان گذاشت


***


موتورش را جلوی رستوران به میله ای آهنی زنجیر زد و داخل رستوران شد ، صندوق دار رستوران مردی با کمالات و با ادب بود که با دیدن او از جایش برخواست و گفت:

_سلام آقا صدرا خوبی؟

او با دیدنش دستش را روی سینه گذاشت و خم شد و گفت:

_سلام بر خجسته جان

به حالت اولیه برگشت و با لبخند خجسته رو به رو شد

_ چطوری برادر؟

_ سلامت باشی برادر خدارو شکر خوبم، خوشتیپ کردی

بعد چشمکی زد و با چشمان شیطونی به او خیره شد و گفت:

_ خبریه؟

دستش را روی سرش کشید و گفت:

_نه بابا خبری نیست

خجسته قهقه ای زد و گفت:

_ بــــــــــــرو خودتو سیاه کن بچه

با قیافه ی مظلومی گفت:

_ به جون خودم چیزی نیست

خجسته تک خنده ای کرد و گفت:

_به امید خدا میشه

با لبخند از خجسته دور شد و در دلش آرزو کرد کسی دیگر این موضوع را نگوید

وارد اتاق تعویض لباس شد و لباس هایش را با فرم رستوران عوض کرد










قسمت سه هم تموم شد

امیدوارم خوشتون بیاد

نظر بدید

ممنون.


۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan