Good girl

Roman

*مانعی به اسم سکوت*قسمت سوم


...


زمانی که به پاساژ وارد شد نفراتی او را خیره نگاه میکردند، تعجب کرد نگاهی به لباس هایش انداخت مشکلی نداشت ، دستی به سرش کشید آن هم مورد مشکوکی نداشت ، با خودش گفت ( مگه من چه شکلی شدم که اینا اینطوری نگام میکنن؟ نکنه دُم در آوردم یا شایدم شاخ؟!)

از تفکرات مضحکش متاسف شد و سری تکان داد ، وقتی وارد مغازه شد فروشنده های آنجا هم خیره نگاهش میکردند

بعد از دقیقه ای او هم مشغول کار شد که آرمین ( یکی از فروشنده های مغازه ) به کنارش آمد و گفت:

_صدرا خوشتیپ بودی رو نمیکردی

سری تکان داد و گفت:

_والا از وقتی که اومدم تو پاساژ ملت خیره نگام میکنن ، من یه تیپ ساده زدم خیلی خیلی شیک که لباس نپوشیدم

آرمین با خنده گفت:

_ داداش پرتی مثله اینکه، خودتو تو آینه ببین، تیپ مشکی معرکت میکنه مخصوصا الان که موهات کوتاس، بد جور دختر کش شدی

با کف دستش به سینه آرمین زد و گفت:

_ بابا ولمون کن ، ایستگاه گرفتی؟

_ ایستگاه چیه داداش ، جدی گفتم

شانه هایش را بالا انداخت و به سمت مشتری دیگری رفت

کم کم مغازه خلوت شد و ساعت کاریش به پایان رسید

از بچه ها خداحافظی کرد ، سوار موتورش شد

روشنش کرد در همان حین تلفنش به صدا درآمد ، از جیبش در آورد و کنار گوشش برد

_ بله بفرمایید

صدای پشت خط آشنا بود کمی فکر کرد تا اینکه مغزش جرقه ای زد

_ به به آق صدرا

_ زنگ زدی خُزعبلات تحویلم بدی؟

_ نه بابا ، فقط زنگیدم یه چیزیو بهت یادآوری کنم

_ بگو میشنوم

_ داری میری مواظب کشته مرده هات باش

با صدای بلند داد زد

_ آرمــــــــــــــــــین میکشمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

آرمین با خنده گفت:

_ جووووووووووووون منتظرم

میخواست جواب درست و حسابی بهش بدهد که صدای بوق ممتد در گوشی پیچید

سری تکان داد به سمت رستوران حرکت کرد


***


آخرین سیگارش را هم روی دیگر سیگار ها خاموش کرد

آهی کشید از جایش برخواست ، لباس هایش را با یک تیشرت زرشکی و شلوار مشکی تعویض کرد ، سوییچ ماشینش را برداشت و بدون توجه به کسی از خانه خارج شد

در پارکینگ را با ریموت باز کرد و به پدال گاز فشار وارد کرد

بی هدف در خیابان ها میچرخید

به مردمان پر تحرک نگاه میکرد ، هر کدام به طرفی میرفتند و مشغول کاری بودند ، دلش کمی شادی میخواست اما باز هم مثل همیشه احساس دلش را با فریاد خفه ای کشت ، ماشین را کنار خیابان نگه داشت و سرش را روی فرمان گذاشت


***


موتورش را جلوی رستوران به میله ای آهنی زنجیر زد و داخل رستوران شد ، صندوق دار رستوران مردی با کمالات و با ادب بود که با دیدن او از جایش برخواست و گفت:

_سلام آقا صدرا خوبی؟

او با دیدنش دستش را روی سینه گذاشت و خم شد و گفت:

_سلام بر خجسته جان

به حالت اولیه برگشت و با لبخند خجسته رو به رو شد

_ چطوری برادر؟

_ سلامت باشی برادر خدارو شکر خوبم، خوشتیپ کردی

بعد چشمکی زد و با چشمان شیطونی به او خیره شد و گفت:

_ خبریه؟

دستش را روی سرش کشید و گفت:

_نه بابا خبری نیست

خجسته قهقه ای زد و گفت:

_ بــــــــــــرو خودتو سیاه کن بچه

با قیافه ی مظلومی گفت:

_ به جون خودم چیزی نیست

خجسته تک خنده ای کرد و گفت:

_به امید خدا میشه

با لبخند از خجسته دور شد و در دلش آرزو کرد کسی دیگر این موضوع را نگوید

وارد اتاق تعویض لباس شد و لباس هایش را با فرم رستوران عوض کرد










قسمت سه هم تموم شد

امیدوارم خوشتون بیاد

نظر بدید

ممنون.


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan