Good girl

Roman

*مانعی به اسم سکوت*قسمت چهارم

...


به آشپزخانه رفت سلام بلندی سر داد

غذاها را روی چرخ مخصوصش قرار داد و به سمت سالن اصلی حرکت کرد، سفارش ها برای میز چهار بود به سمت میز رفت که همان دو مرد میانسال و خوش پوش قبلی را دید

پیش آن ها رسید و بعد از سلام و خوش آمدگویی غذاها را روی میز قرار داد و سوال همیشگی را پرسید

_ امری ندارید قربان؟

مردی که موهای جوگندمی داشت گفت:

_ والا یه چند تا سوال داشتم از خدمتتون البته اگر مزاحم کارتون نیستم

قامتش را صاف کرد و گفت:

_در خدمتم

همان مرد ادامه داد

_ من اسدی هستم نویسنده و همکارم جناب محمودی کارگردان

_ خوشبختم آقایون ، منم صدرا مطیعی هستم ، کمکی از دستم بر میاد؟

محمودی ادامه داد

_ یه چند تا سوال داشتیم ازتون

_ بفرمایید

اسدی گفت:

_ چند سالته؟

_23

_ متاهل هستی؟

با لبخند گفت:

_ خیر ، مجردم

_ تحصیلاتتون در چه حدیه؟

_ دیپلم دارم

اسدی رو به محمودی گفت:

_ شرایط مطلوبه ، بگم؟

با تایید محمودی گفت:

_ ببین پسرم ، ما در حال حاضر تو مقدمات ساخت یه فیلم سینمایی هستیم و نیاز به یک جوان خوش سیما و خوش چهره داریم که تازه کار باشه و از وقتی که شما رو دیدیم به نظرمون برای نقش انتخابی درجه یکی ، حالا  اگر مایلی برای همکاری با ما یه روزی رو مشخص کنیم برای صحبت های بیشتر و بستن قرارداد

با تعجب و هیجان گفت:

_ خب راستش من نمیدونم چی بگم ، پیشنهاد یهویی بود اما من هیچی از بازیگری و فیلم و سریال نمیدونم ، فکر میکنم اصلا توش موفق نشم!

محمودی گفت:

_ خب این اصلا ایرادی نداره به وقتش همه موارد رو یاد میگیری

اسدی که چهره پریشانش را دید کارتی را از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتش گرفت

_ این کارت منه ، هر وقت تصمیمت قطعی شد زنگ بزن ، اما بدون من مطمعنم تو استعدادشو داری و در آینده یکی از بهترین ها میشی

کارت سفید رنگ اسدی را گرفت و با تشکر کوچکی از آن ها دور شد

باورش نمیشد همچین پیشنهادی به او شود ، قلبش محکم می تپید جریان خون در بدنش سریع شده بود و هیجان مازادی در بدنش جنب و جوش میکرد

ساعت کاری تمام شد و او با خوشحالی فراوان به خانه رفت ، چهل دقیقه ی بعد به خانه رسید مثل همیشه پدر و مادرش خواب بودند ، به اتاقش رفت بعد از تعویض لباس به خواب عمیقی فرو رفت


***


در دنیای خودش سِیر میکرد که تقه ای به شیشه اتومبیلش خورد

سرش را بلند کرد، پلیس راهنمایی و رانندگی را با لباس فرم سفید و درجه سروانی دید

شیشه را پایین داد و گفت:

_ سلام جناب سروان

سروان با چهره ی جدی گفت:

_ سلام ، مدارک لطفا

مدارک را از داشبرد بیرون کشید و به سروان داد

سروان مدارک را چِک کرد و گفت:

_تابلوی توقف ممنوع رو ندیدید؟

نگاهی به تابلو کنار خیابان انداخت و گفت:

_ خیر ندیدم، حالم خوب نبود به اجبار اینجا ایستادم

سروان گفت:

_ اگر حالتون مساعد شده حرکت کنید

مدارک را تحویل داد

خسته نباشیدی گفت و شیشه را بالا کشید

ثانیه ای بعد حرکت کرد












نظر یادتون نره

ممنون.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan