Good girl

Roman

*مانعی به اسم سکوت* قسمت پنجم

...


تمام عقده اش را روی پدال خالی کرد ، با سرعت سرسام آورش در اتوبان در میان ماشین ها لایی میکشید و فریاد میزد

فریاد میزد و گریه میکرد برای غصه های زندگی ، گریه میکرد برای تنهایی هایش

بعد از نیم ساعت به خانه رسید ریموت را زد و ماشین را داخل پارکینگ پارک کرد

با شانه های خمیده وارد خانه شد و مستقیم به اتاقش رفت در را بست و قفل کرد


***


صبح با نهایت خرمی و انرژی مثبت از خواب بیدار شد

صبحانه اش را خورد و از بانو تشکری کرد و به اتاقش رفت ، در کمدش را باز کرد شلوار قهوه ای سوخته و تی شرت مشکی که در سینه سمت راستش عکس جغدی دوخته شده بود را بیرون کشید ، لباس هایش را بر تن کرد و عطر همیشگی اش را به زیر گلو و مچ دستش زد ، کفش هایش را پوشید و سوار موتورش شد

بعد از دقایق نسبتا طولانی به پاساژ رسید ، موتورش را قفل کرد به سمت مغازه حرکت کرد

از دَر که وارد شد صدای خنده های بلندی از پشت رگال ها میامد

به سوی صداها رفت

بچه ها را دید به همراه علی و دختری که شباهت کمی به علی داشت

به همه سلام کرد که علی گفت:

_ ایشونم یکی از بهترین بچه های اینجا

همان دختر از جایش بلند شد و دستش را به سمتش گرفت و گفت:

_ توسکا هستم خواهر علی

دستش را آرام فشرد و گفت:

_ منم صدرا هستم خوشبختم

_ و همچنین

دستش را رها کرد با لبخندی از جمعشان دور شد

نگاه های خیره ی توسکا معذبش میکرد ، ولی وقتی نگاهش را غافل گیر میکرد نمیتوانست دست از آن دو چشم قهوه ای گیرا بکشد

چشمان قهوه ای او با صورت گندمی اش عجیب همخوانی داشت و مو های طلایی اش زیباییش را چندین برابر میکرد

دختر لاغر اندامی بود و قدش هم به سرشانه های علی میرسید

در افکارش سرگردان بود که دستی به پشتش خورد

سرش را به سمت راست چرخاند که آرمین را دید

آرمین خنده ای کرد و گفت:

_ باز که تیپ خفن زدی

نچی کرد و گفت:

_باز شروع کردی آرمین؟

آرمین بلند تر خندید و گفت:

_ نه بابا شروع چیه، ولی لیست آنلاین کشته مرده هات دستمه خواستی گزارش بدم

برایش جالب شد و گفت:

_ عععع چه جالب بگو ببینم کیا هستن کشته مرده هام

_ اولیش همین خواهر علی ، داره با نگاهش میخورتت

_ اینو خودمم فهمیدم بقیه رو بگو

_ مغازه بغلی همون دختره سارا،( خندید و ادامه داد) آمارتو ازم گرفت

با صدای تقریبا بلندی خندید و گفت:

_ چی گفت؟

_ حالا بماند

_ ععععععععع نشد دیگه خب بگو

_ گفته نگم منم که آدم راز دار

_وللش بقیه رو بگو

_ طبقه پایین پلاک 103 دو تا دختر کار میکنن اونجا اونیکه پوست سفیدی داره بد جور شیفتت شده ، اصلا عاشقته

قهقه ای زد و بریده بریده گفت:

_وای خیلی باحالی آرمین

آرمین با تعجب گفت:

_جوک نگفتم که میخندی باور نداری برو از خودشون بپرس

_ میشه بگی برم چی بگم، مثلا بگم سلام خانم شما عاشق منی ؟یا به من علاقه مندی ؟ خانم شما شیفته ی من هستی؟

آرمین شانه ای بالا انداخت و گفت:

_ نمیدونم والا ولی اینایی که هم گفتی سوالات خوبیه اما اون 103 بد جور جیگره

_اه بمیر آرمین ، به نظرت من اهل این کارام؟

_ نیستی من هستم

_ بی خود میکنی

_ اتفاقا با خود میکنم داداشم









خوشگلا نطر بدید

ممنون.

*مانعی به اسم سکوت*قسمت چهارم

...


به آشپزخانه رفت سلام بلندی سر داد

غذاها را روی چرخ مخصوصش قرار داد و به سمت سالن اصلی حرکت کرد، سفارش ها برای میز چهار بود به سمت میز رفت که همان دو مرد میانسال و خوش پوش قبلی را دید

پیش آن ها رسید و بعد از سلام و خوش آمدگویی غذاها را روی میز قرار داد و سوال همیشگی را پرسید

_ امری ندارید قربان؟

مردی که موهای جوگندمی داشت گفت:

_ والا یه چند تا سوال داشتم از خدمتتون البته اگر مزاحم کارتون نیستم

قامتش را صاف کرد و گفت:

_در خدمتم

همان مرد ادامه داد

_ من اسدی هستم نویسنده و همکارم جناب محمودی کارگردان

_ خوشبختم آقایون ، منم صدرا مطیعی هستم ، کمکی از دستم بر میاد؟

محمودی ادامه داد

_ یه چند تا سوال داشتیم ازتون

_ بفرمایید

اسدی گفت:

_ چند سالته؟

_23

_ متاهل هستی؟

با لبخند گفت:

_ خیر ، مجردم

_ تحصیلاتتون در چه حدیه؟

_ دیپلم دارم

اسدی رو به محمودی گفت:

_ شرایط مطلوبه ، بگم؟

با تایید محمودی گفت:

_ ببین پسرم ، ما در حال حاضر تو مقدمات ساخت یه فیلم سینمایی هستیم و نیاز به یک جوان خوش سیما و خوش چهره داریم که تازه کار باشه و از وقتی که شما رو دیدیم به نظرمون برای نقش انتخابی درجه یکی ، حالا  اگر مایلی برای همکاری با ما یه روزی رو مشخص کنیم برای صحبت های بیشتر و بستن قرارداد

با تعجب و هیجان گفت:

_ خب راستش من نمیدونم چی بگم ، پیشنهاد یهویی بود اما من هیچی از بازیگری و فیلم و سریال نمیدونم ، فکر میکنم اصلا توش موفق نشم!

محمودی گفت:

_ خب این اصلا ایرادی نداره به وقتش همه موارد رو یاد میگیری

اسدی که چهره پریشانش را دید کارتی را از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتش گرفت

_ این کارت منه ، هر وقت تصمیمت قطعی شد زنگ بزن ، اما بدون من مطمعنم تو استعدادشو داری و در آینده یکی از بهترین ها میشی

کارت سفید رنگ اسدی را گرفت و با تشکر کوچکی از آن ها دور شد

باورش نمیشد همچین پیشنهادی به او شود ، قلبش محکم می تپید جریان خون در بدنش سریع شده بود و هیجان مازادی در بدنش جنب و جوش میکرد

ساعت کاری تمام شد و او با خوشحالی فراوان به خانه رفت ، چهل دقیقه ی بعد به خانه رسید مثل همیشه پدر و مادرش خواب بودند ، به اتاقش رفت بعد از تعویض لباس به خواب عمیقی فرو رفت


***


در دنیای خودش سِیر میکرد که تقه ای به شیشه اتومبیلش خورد

سرش را بلند کرد، پلیس راهنمایی و رانندگی را با لباس فرم سفید و درجه سروانی دید

شیشه را پایین داد و گفت:

_ سلام جناب سروان

سروان با چهره ی جدی گفت:

_ سلام ، مدارک لطفا

مدارک را از داشبرد بیرون کشید و به سروان داد

سروان مدارک را چِک کرد و گفت:

_تابلوی توقف ممنوع رو ندیدید؟

نگاهی به تابلو کنار خیابان انداخت و گفت:

_ خیر ندیدم، حالم خوب نبود به اجبار اینجا ایستادم

سروان گفت:

_ اگر حالتون مساعد شده حرکت کنید

مدارک را تحویل داد

خسته نباشیدی گفت و شیشه را بالا کشید

ثانیه ای بعد حرکت کرد












نظر یادتون نره

ممنون.

*مانعی به اسم سکوت*قسمت سوم


...


زمانی که به پاساژ وارد شد نفراتی او را خیره نگاه میکردند، تعجب کرد نگاهی به لباس هایش انداخت مشکلی نداشت ، دستی به سرش کشید آن هم مورد مشکوکی نداشت ، با خودش گفت ( مگه من چه شکلی شدم که اینا اینطوری نگام میکنن؟ نکنه دُم در آوردم یا شایدم شاخ؟!)

از تفکرات مضحکش متاسف شد و سری تکان داد ، وقتی وارد مغازه شد فروشنده های آنجا هم خیره نگاهش میکردند

بعد از دقیقه ای او هم مشغول کار شد که آرمین ( یکی از فروشنده های مغازه ) به کنارش آمد و گفت:

_صدرا خوشتیپ بودی رو نمیکردی

سری تکان داد و گفت:

_والا از وقتی که اومدم تو پاساژ ملت خیره نگام میکنن ، من یه تیپ ساده زدم خیلی خیلی شیک که لباس نپوشیدم

آرمین با خنده گفت:

_ داداش پرتی مثله اینکه، خودتو تو آینه ببین، تیپ مشکی معرکت میکنه مخصوصا الان که موهات کوتاس، بد جور دختر کش شدی

با کف دستش به سینه آرمین زد و گفت:

_ بابا ولمون کن ، ایستگاه گرفتی؟

_ ایستگاه چیه داداش ، جدی گفتم

شانه هایش را بالا انداخت و به سمت مشتری دیگری رفت

کم کم مغازه خلوت شد و ساعت کاریش به پایان رسید

از بچه ها خداحافظی کرد ، سوار موتورش شد

روشنش کرد در همان حین تلفنش به صدا درآمد ، از جیبش در آورد و کنار گوشش برد

_ بله بفرمایید

صدای پشت خط آشنا بود کمی فکر کرد تا اینکه مغزش جرقه ای زد

_ به به آق صدرا

_ زنگ زدی خُزعبلات تحویلم بدی؟

_ نه بابا ، فقط زنگیدم یه چیزیو بهت یادآوری کنم

_ بگو میشنوم

_ داری میری مواظب کشته مرده هات باش

با صدای بلند داد زد

_ آرمــــــــــــــــــین میکشمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

آرمین با خنده گفت:

_ جووووووووووووون منتظرم

میخواست جواب درست و حسابی بهش بدهد که صدای بوق ممتد در گوشی پیچید

سری تکان داد به سمت رستوران حرکت کرد


***


آخرین سیگارش را هم روی دیگر سیگار ها خاموش کرد

آهی کشید از جایش برخواست ، لباس هایش را با یک تیشرت زرشکی و شلوار مشکی تعویض کرد ، سوییچ ماشینش را برداشت و بدون توجه به کسی از خانه خارج شد

در پارکینگ را با ریموت باز کرد و به پدال گاز فشار وارد کرد

بی هدف در خیابان ها میچرخید

به مردمان پر تحرک نگاه میکرد ، هر کدام به طرفی میرفتند و مشغول کاری بودند ، دلش کمی شادی میخواست اما باز هم مثل همیشه احساس دلش را با فریاد خفه ای کشت ، ماشین را کنار خیابان نگه داشت و سرش را روی فرمان گذاشت


***


موتورش را جلوی رستوران به میله ای آهنی زنجیر زد و داخل رستوران شد ، صندوق دار رستوران مردی با کمالات و با ادب بود که با دیدن او از جایش برخواست و گفت:

_سلام آقا صدرا خوبی؟

او با دیدنش دستش را روی سینه گذاشت و خم شد و گفت:

_سلام بر خجسته جان

به حالت اولیه برگشت و با لبخند خجسته رو به رو شد

_ چطوری برادر؟

_ سلامت باشی برادر خدارو شکر خوبم، خوشتیپ کردی

بعد چشمکی زد و با چشمان شیطونی به او خیره شد و گفت:

_ خبریه؟

دستش را روی سرش کشید و گفت:

_نه بابا خبری نیست

خجسته قهقه ای زد و گفت:

_ بــــــــــــرو خودتو سیاه کن بچه

با قیافه ی مظلومی گفت:

_ به جون خودم چیزی نیست

خجسته تک خنده ای کرد و گفت:

_به امید خدا میشه

با لبخند از خجسته دور شد و در دلش آرزو کرد کسی دیگر این موضوع را نگوید

وارد اتاق تعویض لباس شد و لباس هایش را با فرم رستوران عوض کرد










قسمت سه هم تموم شد

امیدوارم خوشتون بیاد

نظر بدید

ممنون.


*مانعی به اسم سکوت*قسمت دوم

...


با همه احوالپرسی کرد سرش را برای لحظه ای به سمت یخچال ها چرخاند که متوجه سایه ای در میان آن ها شد

به آن سمت رفت و قامت بلند ارسطو را دید

ارسطو مهارت خاصی در پخت غذاهای محلی داشت ، همه نوع غذای محلی را بلد بود از شمال تا جنوب از شرق تا غرب ، چهره اش هم به جنوبی ها شباهت داشت

به کلام آمد و گفت:

_ ارسطو اینجا چیکار میکنی؟

گفت:

_ دارم طعم یه غذای جدید محلی رو میچشم

ابروهایش بالا پرید و گفت:

_ تو مغزت طعم غذا رو میچشی؟!

ارسطو پاسخ داد

_ آره دیگه، توضیحش سخته حالا برو میخوام بقیشو بچشم

او هنوز موضوع را درک نکرده بود ولی به اجبار از ارسطو دور شد ، به کنار میزی رفت که تعدادی ظرف غذا روی آن قرار داده شده بود

کنار ظرف ها شماره ی میزش را نوشته بودند

ظرف ها را برداشت و روی چرخ مخصوصش قرار داد

از آشپزخانه خارج شد و به سمت میز شماره ی هشت رفت

دو مرد میانسال در دو طرف میز نشسته بودند مشغول صحبت بودند ، با لبخند به سمتشان رفت بعد از سلام و خوش آمد گویی ظرف هارا روی میز گذاشت و سوال همیشگی را پرسید

_ امری ندارید ؟

یکی ار آن مرد ها که موهای جوگندمی داشت ، گفت:

_ نه خیلی ممنون

لبخندی زد و چرخ را حرکت داد


***


از جلوی پنجره کنار رفت و سیگارش را در جا سیگاری شیشه ای خاموش کرد

روی صندلی نشست و به سقف خیره شد

صدای در زدن را شنید

با صدای گرفته ای گفت:

_ بیا تو

ثانیه ای بعد دستگیره در پایین کشیده شد و دَر گردویی رنگ باز شد

خدمتکار جوان سینی به دست وارد شد و گفت:

_آقا براتون قهوه آوردم

با بی حالی گفت:

_نمیخورم

خدمتکار گفت:

_بله آقا

دقیقه ای بعد از اتاق خارج شد و در را بست

غرق در افکار خروشانش شد

شعری زمزمه کرد

<< من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف میزنم

اگر به خانه من آمدی برای من

ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه

که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم>>

پوزخندی زد و چشمانش را بست


***


بعد از یک روز کاری ، خسته به خانه برگشت

مادرش خواب بود و پدرش در خانه نبود ، به اتاقش رفت و جایش را روی زمین انداخت و خوابید.

صبح روز بعد ، سرحال به مغازه رفت ، باز هم با همان لبخند زیبایش با مردم رفتار میکرد

آن روز هم تمام شد


***


پاکت سیگارش را تکان داد ، خالی شد بود

برای خودش متاسف شد ، مصرف یک پاکت سیگار در چهار ساعت برای او که لب به سیگار نمیزد اتفاقی سنگین بود .

از جایش برخواست به سمت کشوی سیگار هایش رفت ، پاکت جدیدی بیرون کشید و همانجا نشست

سیگارش را روشن کرد و کنج لبش گذاشت

پُک های عمیقی میزد ، پُک هایی که عمق ریه هایش را میسوزاند

شعری خواند

<< ماه بالای سر آبادی است

اهل آبادی در خواب است

باغ همسایه چراغش روشن،

من چراغم خاموش

یاد من باشد تنها هستم

ماه بالای سر تنهایی است>>

حرف دلش را گفته بود ، یاد من باشد تنها هستم.


***


حدود دو ماه از شروع کارش در مغازه علی میگذشت

آن روز صبح تصمیم داشت تیپ مناسبی بزند

حیکل خوبی داشت آن را هم مدیونه وزنه های قدیمی پدرش بود

از کمدش یک پیرهن مردانه مشکی و شلوار کتان مشکی بیرون آورد و پوشید، موهایش بلند شده بود البته نه آنقدر که بشود دستی داخلش کشید ولی قیافه اش کاملا تغییر کرده بود

لباس هایش را پوشید و عطرش را زد و از اتاق بیرون رفت

به عادت همیشگی گونه پر چروک بانو را بوسید و سوار بر موتورش شد ، دقایقی بعد به پاساژ رسید موتور را بر درختی قفل زد و به مغازه روبه رویی سپرد که مواظب موتور باشد...









اینم از قسمت دوم رمان

امیدوارم خوب شده باشه

نظر یادتون نره

ممنون.

*مانعی به اسم سکوت *قسمت اول

به نام خدا

<< آدم ها اتفاق ساده ای نیستند گاهی می آیند و میروند اما در رفتن هایشان راز هایی نهفته است که شاید سالیان سال فاش نشود ولی در آمدنشان شاید تقدیر یا سرنوشت مقصر است که زمان هم راز هارا فاش میکند و هم سرنوشت را متغیر...>>



روی صندلی چرم مشکی رنگش جا به جا شد و خودکار آبی را درون دستانش چرخاند ، مردد بود برای بازگویی حرف های گذشته ، کلمات را درون ذهنش ترتیب داد و شروع کرد به نوشتن ، با خط خوش و وسواس فراوان قلم را روی کاغذ تکان میداد عقربه ها به تکرار همیشگی میچرخیدند او برایش مهم نبود چندین کاغذ را مچاله کرد و نفس عمیقی کشید زیر لب زمزمه کرد 

<< دنگ دنگ ،ساعت گیج زمان در شب عمر میزند پی در پی زنگ زهر این فکر که این دم گذر است میشود نقش به دیوار رگ هستی من ..لحظه ها میگذرد آنچه بگذشت نمی آید باز قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز>>

آرام شد لبخند تلخی بر روی لبش خانه کرد دیگر تنها بود تنهای تنها در این مدت فقط اشعار شاعران آرومش میکرد از جایش برخاست به کنار پنجره بزرگ اتاقش رفت سیگاری از جیب شلوار خاکستری رنگش بیرون آورد روی لبش گذاشت و با فندک روشنش کرد پک عمیقی زد و دودش را به فضای خفقان آور خانه پرتاب کرد ، شهر زیر پایش را دید زد روزی در ته این شهر زندگی میکرد اما حال در بهترین نقطه از آن سکونت میکند ، ذهنش او را وادار به برگشت کرد ، برگشتن به پنج سال قبل روزی که .....

در رستوران مشغول کار بود تلفن همراه ساده اش زنگ خورد به بیرون رفت و تماس را برقرار کرد

_جونم؟

_ سلام پســــــر

_ به به چطوری داش علی؟

_فدامدا تو خوبی؟

_ قربونت چخبرا؟

_سلامتی داداش راستش بهت زنگ زدم بگم یه آدم قابل اعتماد و بامرام سراغ داری؟

_برای چی میخوای؟

_برای مغازم فروشنده لازم شدم گفتم بهت بگم شاید سراغ داشته باشی

_داداش خودم هستم

_مگه تو رستوران کار نمیکنی؟

_آره اما خب خودت که بهتر میدونی حقوق اینجا کفاف زندگیمونو نمیده دنبال یه کار نیمه وقت بودم که خدا تورو رسوند

_باشه داداش اصلا کی بهتر از تو ، فردا ساعت 9 اینجا باش منتظرتم

_دستت طلا بامرام

_نوکرتم

_چاکریم

_پس فعلا خدافظ

_ خدافظ

آن روز هم گذشت ، صبح از خواب شیرینش بیدار شد و به سمت دستشویی رفت بعد از آن به آشپزخانه رفت و گونه ی بانو را بوسید بانو مادرش بود مادر زحمت کش شمالی که با سن زیادش هنوز هم پشت آن دار قالی می نشست و نخ هارا به هم گره میزد

صبحانه ای مختصر خورد به اتاقش رفت تیشرت آبی رنگی را بیرون کشید به همرا شلوار مشکی کتان ، لباس هایش را پوشید سر بی مویش را لمس کرد و در دل گفت: مو هم نداریم شونش کنیم ، کمی عطر به خودش زد و به بیرون رفت

طبق قرارشان سر ساعت دم در مغازه بود به داخل مغازه رفت و علی را پشت میز کوچکی دید به سمتش قدم برداشت ، دستش را روی شونه اش گذاشت ، علی با ترس بالا پرید با چشمان گرد شده نگاهش کرد

_ سلام داداش

علی بعد از چند ثانیه موضوع را درک کرد و با خوش رویی جواب او را داد بعد از احوالپرسی علی حقوق و مزایای او را توضیح داد و بعد او را با تک تک بچه های آنجا آشنا کرد ، شرایط سخت بود اما وقتی به آینده اش فکر کرد امیدوار شد

مشتری ها پی در پی به مغازه می آمدند و او با خوش اخلاقی اجناس را بر طبق میلشان به آن ها نشان میداد.

ساعت کاری این شغل هم به اتمام رسید از همه خداحافظی کرد و سوار موتورش شد نیم ساعت بعد به رستوران رسید به اتاق مخصوص تعویض لباس رفت ، تیشرت و شلوارش را با یک پیرهن مردانه سفید و شلوار مشکی تعویض کرد و پیش بند سفید را به دور کمرش بست و از اتاق خارج شد به سمت آشپزخانه رفت تا سفارش هارا بر دارد ، در قرمز را باز کرد اولین نفری که او را دید سعید خان بود ، کبابزن حرفه ای این رستوران ، کباب هایش معرکه بود وقتی تیکه ای از آن را در دهان میگذاشتی طعمش تا سال های سال به خاطرت میماند با او احوالپرسی کرد نفر بعد شاهین بود او نابغه ای در دسر بود طعم هارا مانند اعضای خانواده اش میشناخت ، دسر هایی را درست میکرد که طعمش حیرت انگیز بود...









دوستای خوشگلم اولین قسمت از رمانو خوندین امیدوارم خوشتون بیاد ، حتما نظر بدید

پارت های بعدی رو هم روزای دیگه میزارم

ممنون.

خلاصه رمان

به نام خدا


سلام بر همه ی دوستای گلم 

به لطف خدا و همراهی شما خوشگلا میخوام رمان رو شروع کنم

امیدوارم خوشتون بیاد، نظرررررررررررر بدیددددددد اگر رمان بد بود ، جالب نبود حتما بگید

توضیحاتی رو راجب رمان به خدمتتون برسونم؛

رمانم کل کلی و شاد پر جنب و جوش نیست موضوع عاشقانس و غمگین ،آخرشم نمیگم خودتون بخونید:)

خلاصه: شاید عـــــــشق پایــان خوب نداشته باشــد ، در زندگی هر چیزی امـکان پذیر هست اما در این میان چهار چیز مانع روال عادی زندگی میشود (عشــــــق، خیانـــــــــت ، انتـــقام ، مـــــــرگـ)...

اما سکوت هم مانعی است بر عشق ، مانعی که شاید ویرانگر باشد...






نظر یادتون نره...

۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan