Good girl

Roman

*مانعی به اسم سکوت *قسمت اول

به نام خدا

<< آدم ها اتفاق ساده ای نیستند گاهی می آیند و میروند اما در رفتن هایشان راز هایی نهفته است که شاید سالیان سال فاش نشود ولی در آمدنشان شاید تقدیر یا سرنوشت مقصر است که زمان هم راز هارا فاش میکند و هم سرنوشت را متغیر...>>



روی صندلی چرم مشکی رنگش جا به جا شد و خودکار آبی را درون دستانش چرخاند ، مردد بود برای بازگویی حرف های گذشته ، کلمات را درون ذهنش ترتیب داد و شروع کرد به نوشتن ، با خط خوش و وسواس فراوان قلم را روی کاغذ تکان میداد عقربه ها به تکرار همیشگی میچرخیدند او برایش مهم نبود چندین کاغذ را مچاله کرد و نفس عمیقی کشید زیر لب زمزمه کرد 

<< دنگ دنگ ،ساعت گیج زمان در شب عمر میزند پی در پی زنگ زهر این فکر که این دم گذر است میشود نقش به دیوار رگ هستی من ..لحظه ها میگذرد آنچه بگذشت نمی آید باز قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز>>

آرام شد لبخند تلخی بر روی لبش خانه کرد دیگر تنها بود تنهای تنها در این مدت فقط اشعار شاعران آرومش میکرد از جایش برخاست به کنار پنجره بزرگ اتاقش رفت سیگاری از جیب شلوار خاکستری رنگش بیرون آورد روی لبش گذاشت و با فندک روشنش کرد پک عمیقی زد و دودش را به فضای خفقان آور خانه پرتاب کرد ، شهر زیر پایش را دید زد روزی در ته این شهر زندگی میکرد اما حال در بهترین نقطه از آن سکونت میکند ، ذهنش او را وادار به برگشت کرد ، برگشتن به پنج سال قبل روزی که .....

در رستوران مشغول کار بود تلفن همراه ساده اش زنگ خورد به بیرون رفت و تماس را برقرار کرد

_جونم؟

_ سلام پســــــر

_ به به چطوری داش علی؟

_فدامدا تو خوبی؟

_ قربونت چخبرا؟

_سلامتی داداش راستش بهت زنگ زدم بگم یه آدم قابل اعتماد و بامرام سراغ داری؟

_برای چی میخوای؟

_برای مغازم فروشنده لازم شدم گفتم بهت بگم شاید سراغ داشته باشی

_داداش خودم هستم

_مگه تو رستوران کار نمیکنی؟

_آره اما خب خودت که بهتر میدونی حقوق اینجا کفاف زندگیمونو نمیده دنبال یه کار نیمه وقت بودم که خدا تورو رسوند

_باشه داداش اصلا کی بهتر از تو ، فردا ساعت 9 اینجا باش منتظرتم

_دستت طلا بامرام

_نوکرتم

_چاکریم

_پس فعلا خدافظ

_ خدافظ

آن روز هم گذشت ، صبح از خواب شیرینش بیدار شد و به سمت دستشویی رفت بعد از آن به آشپزخانه رفت و گونه ی بانو را بوسید بانو مادرش بود مادر زحمت کش شمالی که با سن زیادش هنوز هم پشت آن دار قالی می نشست و نخ هارا به هم گره میزد

صبحانه ای مختصر خورد به اتاقش رفت تیشرت آبی رنگی را بیرون کشید به همرا شلوار مشکی کتان ، لباس هایش را پوشید سر بی مویش را لمس کرد و در دل گفت: مو هم نداریم شونش کنیم ، کمی عطر به خودش زد و به بیرون رفت

طبق قرارشان سر ساعت دم در مغازه بود به داخل مغازه رفت و علی را پشت میز کوچکی دید به سمتش قدم برداشت ، دستش را روی شونه اش گذاشت ، علی با ترس بالا پرید با چشمان گرد شده نگاهش کرد

_ سلام داداش

علی بعد از چند ثانیه موضوع را درک کرد و با خوش رویی جواب او را داد بعد از احوالپرسی علی حقوق و مزایای او را توضیح داد و بعد او را با تک تک بچه های آنجا آشنا کرد ، شرایط سخت بود اما وقتی به آینده اش فکر کرد امیدوار شد

مشتری ها پی در پی به مغازه می آمدند و او با خوش اخلاقی اجناس را بر طبق میلشان به آن ها نشان میداد.

ساعت کاری این شغل هم به اتمام رسید از همه خداحافظی کرد و سوار موتورش شد نیم ساعت بعد به رستوران رسید به اتاق مخصوص تعویض لباس رفت ، تیشرت و شلوارش را با یک پیرهن مردانه سفید و شلوار مشکی تعویض کرد و پیش بند سفید را به دور کمرش بست و از اتاق خارج شد به سمت آشپزخانه رفت تا سفارش هارا بر دارد ، در قرمز را باز کرد اولین نفری که او را دید سعید خان بود ، کبابزن حرفه ای این رستوران ، کباب هایش معرکه بود وقتی تیکه ای از آن را در دهان میگذاشتی طعمش تا سال های سال به خاطرت میماند با او احوالپرسی کرد نفر بعد شاهین بود او نابغه ای در دسر بود طعم هارا مانند اعضای خانواده اش میشناخت ، دسر هایی را درست میکرد که طعمش حیرت انگیز بود...









دوستای خوشگلم اولین قسمت از رمانو خوندین امیدوارم خوشتون بیاد ، حتما نظر بدید

پارت های بعدی رو هم روزای دیگه میزارم

ممنون.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan